روی سنگ قبرم بنویسید از گیلان متنفر بود

اصلا زیبا نبود

دیدن دریایی که آبی نبود و موج نداشت

دریایی که لاشه دان ماهی هایی بود که با رویای اقیانوس می میرند.

زیبا نبود،اصلا زیبا نبود

دیدن قایق هایی که شنا بلد نبودند

و جنگل هایی که گل و باتلاق را در قلبشان جای می دادند.

زبیا نبود

ملاقات با مردمانی که همچنان که تنگ در آغوشت کشیدند

با نوک تیز جنجرشان اسم کثیفشان را تا ابد بر پشتت حکاکی می کنند.


مرا به سرزمین کویری خودت دعوت کن.

به آنجا که چیزی پشت هیچچیز مخفی نیست.

به آن سرزمینی که در آن آسمان به عقد زمین در می آید .

در میعاد گاه افق.

مرا به سرزمین کویری خودت بخوان

به آنجا که دنیا در چشمان آبی تو قاب می شود

این کار را در خانه تکرار نکنید!

بعضی سوال ها ویرانگرند. این را از من قبول کنید. بگذارید در جهل بعضی چیزها باقی بمانید. یکی از این سوالات این است؛ که چی؟

به نظر من زندگی خیلی آوانگارد و بظاهر معقول و خوب پیش می رود تا اینکه یک روز صبح که از خواب بیدار شدی یا یک شب قبل از اینکه بخوابی از خودت بپرسی که چی؟ همچین که این سوال را از خودت بپرسی و برایش دلیل قانع کننده ای پیدا نکنی (البته در اغلب موارد به جواب قانع کننده ای نمی رسید)آنوقت است که همه چیز کن فیکون میشود.

ممکن است بعد از این سوال یک سیلی محکم به گوش رئیس غرغرویتان بنوازید و کیفتان را بردارید و برای همیشه از اداره خارج شوید.

ممکن است در حالی که دانشجوی ترم چهار رشته فلسفه دانشگاه تهران هستید بعد از اینکه این سوال را از خودتان پرسیدید انصراف دهید بروید راننده آژانس شوید و سیگار دود کنید .

ممکن است بعد از این سوال چند سال زندگی مشترک را ببوسی و بگذاری لب طاقچه و راهی دادگاه خانواده شوی.

راستش را بخواهید من تقریبا مطمئنم همه آنها که خودکشی کردند آخرین سوال ذهنشان این بوده ؛که چی؟

پی نوشت: شما چطور؟ آیا هیچ وقت از خودتان پرسیدید که چی؟

حرف اول

تاسیان یک لغت گیلکی است . معادل فارسی ندارد و راستش را بخواهید معادل گیلکی هم ندارد. تاسیان یک حس است که هر کسی قبل از مرگش حداقل صد بار تجربه اش می کند!

هر بار که کسی میرود که باز گردد،هر بار که کسی میرود و قطعا باز نمی گردد، هر بار که منظر چشمت خالی شده از کسی که یادش و خاطراتش در قلبت سرشار است و هنوز حتی توی خواب هایت دنبال ردپایی از او می گردی هربار که سلول های بدنت نیاز کسی را در سرت فریاد بزنند که دیگر نیست آن روز تاسیان را درک خواهی کرد. و آه که دنیا تاسیان است بس که با این همه شلوغی جای خیلی ها درآن خالیست. بس که دلگیر و تاریک شده است.



پی نوشت:

 آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
 معنی هرگز را
 تو چرا
بازنگشتی دیگر ؟


هوشنگ ابتهاج

سلام...

از راه رسید. روی تخت پهن شد. مثل همه آدمهای خسته که به سفر رفته اند و خسته تر برگشته اند خیلی خسته است. دلش خواب می خواهد  و سکوت و چای داغ که البته کسی دستش بدهد .  

 

و به این اندیشید که خستگی قدمتی دارد به اندازه کل تاریخ حیات بشری و آنقدر مرد بوده است که هرگز عرصه را خالی نکرده  و درنرفته است. از ایستگاه های کلیشه ای و قطاهای مادر بخطا هم کاری بر نمی آید. 

 

پی نوشت:خواهم نوشت.

با افتخار تسلیم می شوم!!!

تسلیم نشو..

من مطمئنم تو میتونی...

از بچه گی همه  گفتند و هی گفتند تسلیم نشو. یاد گرفتیم هیچ وقت نباید تسلیم شد چون کار آدمهای ضعیف است( اصلا شاید منشا دیکتاتوری یا قدرت طلبی و این همه جنگ همین باشد! چه کسی میداند؟) . و این شد که ما همیشه جنگیدیم (حتی گاهی با خودمان یا با چیزهایی در هیچ منطقی امیدی به تغییرشان نیست!!!!). اگر هم گاهی تسلیم شدیم نباید به روی خودمان بیاورم باید خیلی شیک رفتار کنیم . اصلا بهتر است مخفی کنم   

 

اما من بالاخره باور کردم که این جنگجو بودن همیشه هم خوب نیست. بهتر است بخشی از ما تسلیم شدن را یاد بگیرد تا در برابر ناملایمات کمتر آسیب ببیند.. 

وقتی تلاشت را کردی و نتیجه نداد باید تسلیم شد و چهره واقعیت را دید.. 

گاهی باید بنشینی و به زیبایی های شعله ای که دارد زندگیت را خاکستر میکند نگاه کنی. 

گاهی باید خودت را به امواج دریا بسپاری .شاید دریا خددش تو را به ساحل امنی برد. 

کسی چه میداند؟!